بیانکا به من زنگ زد تا او را ببرم، کمی دیر کردم، بنابراین او ناراحت شد. مسئله این است که او چهار ساعت تا پروازش فرصت داشت، بنابراین دلیلی برای عجله وجود نداشت. آن موقع بود که بیانکا به من گفت که می خواهد قبل از بیرون رفتن برای آخرین بار مرا به هم بزند. آخرین باری که از آن راضی بودم با بلوند بزرگ خیلی خوش گذشت. وقتی جایی برای پارک ماشینم پیدا کردم، او در صندلی عقب مرا اذیت کرد و خاله اش کون گنده اچ دی را به من نشان داد. به حرف بیشاپ گوش دادم که به بیدمشکش انگشت میزدم، سپس با سینههای بزرگش بازی میکردم. من برای او یک آبجوش درست کردم، سپس سوار خروسم شدم. دهانش را لعنتی زدم، به آلت تناسلی اش سیلی زدم، به استایل سگی لعنتی زدم و صورتش را پوشاندم!